بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

باران مفهوم زندگی

نانای نای

سلام دختر بلا   مامان جون قرطی از وقتی تونستی بشینی نه خیلی خوب توی بغل مامان تقریباْ چهار ماهت بود تا آهنگ می شنیدی یا برات نانای نای می خوندن شروع می کردی به تکون دادن خودت با آهنگ آروم آروم و با تند تند . شش و نیم بود که نشستی روی زمین و دست زدن یاد گرفتی و دیگه واقعاْ دستات رو تکون می دادی و نانای می کردی و کلی باعث خوشحالی همه می شدی.  
27 تير 1390

حرف زدنهای شیرین

سلام مامانی   یادم می یاد وقتی سه ماهه بودی وقتی به چیزی احتیاج داشتی مثلاْ گشنه بودی منو که می دیدی می گفتی ماما   وقتی هم که هفت ماهه بودی می گفتی بابا-دَدَ-بَ بَ-آب بَ- الان هم همش چیزی که بیشتر از همه می گی وقتی که می بینی بابا لباس بیرون می پوشه می گی دد دد هر بار که چیزی می گی دل مامان و بابا رو می لرزونی نمی دونی چه لذتی داره شنیدن صدای نازک و قشنگت  
27 تير 1390

باران جوجوی شیطون

باران کوچولوی من هر چی بزرگتر میشی قشنگتر و نازتر می شی مامان جون   مامان ۶ ماهت که شد رفت سر کار درسته پیشت نیست ولی همه فکر و ذهنش پیش توئه دوست داشتم می دونستی چقدر غصه می خورم که تو پیشم نیستی نمی دونی قبل از اینکه تصمیم بگیرم صبحها کجا بزارمت هر شب گریه می کردم و بوست می کردم و بهت می گفتم مامان رو ببخش که نمی تونه پیشت باشه تو هم آروم نگام می کردی و می خندیدی انگار مامان رو بخشیدی . حالا که دارم اینها رو برات می نویسم هشت ماه و ۱۵ روزت شده و خیلی کارای جدید یاد گرفتی که می خوام برات بگم 
25 تير 1390

روز تولد باران کوچولو

سلام مامانی دختر قشنگم این وبلاگ رو برات ساختم تا هم خاطراتت رو داشته باشی تا هم همیشه احساساتی که به هر لحظه از زندگیت دارم رو به یاد داشته باشم.   مامان و بابا  خیلی منتظر دختر قشنگشون بودن تا چشماشو ببینن و نوازشش کنن دکتر مامان بهش گفته بود ۹/۸/۸۹ بیاد بیمارستان تا دختر نازشو به دنیا بیاره ما همه چشم به راه تو بودیم تا اینکه ساعت ۱۲ ظهر به دنیا اومدی ما خیلی خوشحال بودیم و مامان با اینکه درد زیادی داشت به خاطر داشتن دختر سالمش خدا رو شکر می کرد . اون روز بارون میومد البته من و بابا خیلی وقت پیش تصمیم گرفته بودیم اسمتو باران بزاریم آخه مامان خواب دیده بود با اومدن بارون دیگه تصمیمون قطعی شد که اسمتو باران بزاریم . می دون...
22 تير 1390